تبليغات
تبليغات
تبليغات
تبليغات
تبليغات
اروپا

مقدمه:

اروپا قسمتي از پهنه سرزمين وسيعي است بنام « اوراسيا » كه آنرا قاره آسيا فرا گرفته و در منتهي اليه غربي بصورت شبه جزيره اي به سوي اقيانوس اطلس پيش رفته است. در مقايسه با ساير قاره ها اين سرزمين از چند جهت داراي ويژگيهاي خاص است. مثلاً‌ از نظر اقليمي داراي معتدل ترين آب و هوا مي باشد و سراسر آن بجز قسمتي از شبه جزيره ايبري در اسپانيا و نواحي جنوب ايتاليا پوشيده از جنگل است و داراي رودهاي پر آب مي باشد.

ثانياً: داراي پر مضرس ترين سواحل مي باشد كه اين امر از نظر اقتصادي اهميت ويژه اي دارد.

ثالثاً: از لحاظ جغرافيايي اروپا بخشي از اسيا مي باشد اما آنچه به اين سرزمين خصوصيت قاره اي جدا از آسيا را بخشيده ويژگي تاريخي و فرهنگي آن مي باشد بعلت دارا بودن موقعيتطبيعي و شرايط اقليمي مساعد ، اين سرزمين زيستگاه و مأمن مطبوعي براي اقوام مهاجر بود و در تاريخ بعنوان خاستگاه تمدن مشخص شناسايي خسته شده است كه طبق ادعاي برخي از مورخين و جامعه شناسان ريشه هاي آنرا بايد در فرهنگ و تمدن يونان و رم و خاورميانه بخصوص فلسطين ( يهود و مسيح ) جستجو كرد.

 

معني اروپا «Earope»

اروپا در معني غروبگاه افول خورشيد است. اروپا وجه تسميه اي بود كه يونانيها به اين قسمت از Euro – Asia داده بودند. چون شناخت و آگاهي يونانيها نسبت به فرهنگ و تمدن آسيا و شمال آفريقا به مراتب بيشتر از اروپا بود ، عنوان غروبگاه « Sunset » گذشته از بيان موقعيت جغرافيائي اين منطقه نسبت به جزاير يونان ، مشعر به ابهام بي خبري يونانيها نسبت به اين سرزمين بوده است.

امروزه معني تحت اللفظي Main – Land , Europe يا سرزمين است كه با تعبير يوناني آن بسيار متفاوت است.

روميها با گسترش امپراطوري خود بويژه در قرن سوم ميلادي ، نفوذ خود را در داخل اروپا تا اقصي نقاط آن من جمله انگلستان اشاعه دارند و بدين ترتيب در راه فرهبخش و آشنا ساختن اقوام « گل » و « ژرمن » و غيره با فرهنگ خود نقش مؤثري داشتند. اشغال رم بوسيله بربرهاي شمال اروپا از جمله استروگتها ، بورگانه ها ، فرانكها و اتصاف آنها به آئين مسيحيت بيش از پيش راهگشاي آشنايي اروپائيان با تمدن رم گرديد.

از لحاظ جغرافيايي تعيين دقيق حقدود شبه جزيره اروپا كه ملحق به غرب آسيا مي باشد مورد اختلاف نظر بوده است. تا قرن 18 بويژه زماني كه امپراطوري عثماني ببر قسمت اعظم بالكان و شمال دريايي سياه تسلط داشت. غالباً حدود شرقي اروپا را حدود شرقي پرنس نشين مسكو مي دانستند اما امروزه اكثر جغرافي دانان غربي حدود شرقي اروپا را كوهپايه هاي «اورال» و تپه هاي «موگواداژار» و در طول رودخانه «امبا» تا سواحل شمالي درياي خزر مي دانند كه پس از قوسي از غرب درياي خزر و گذشتن از كومانيچ و كرچ Kerch به درياي سياه منتهي مي شود.

با آنكه در تعريف جديد از حدود شرقي جغرافياي اروپا ، قفقاز جزء آسيا آورده شده ، لكن قبرس و تركيه كه از لحاظ ژئولوژيكي (Geoloyic) جز اسيا هستند. غالباً‌ در قلمرو سياسي و فرهنگي اروپا آورده مي شوند.

 

ويژگيهاي تاريخي ـ فرهنگي اروپا

در قياس با ساير قاره ها اروپا از لحاظ فرهنگي ـ نژادي از همگوني و يكرنگي بيشتري برخوردار مي باشد هيچ يك از چهار قاره ديگر داراي چنان يكپارچگي در زمينه هاي زير نبوده است.

1)    جمعيت تقريباً يكپارچگي سفيد پوت و غير رنگي البته در سالهاي اخير عده اي از رنگين پوستان ساير قاره ها از جمله سياهان آفريقا و زردهاي آسيا به اين قاره كوچ كرده و نژادهاي دور گه نيز پديد آمده است.

2)    اشتراك در مذهب مسيحيت.

3)    وحدت و اشتراك ريشه زباني بطوريكه بيش از 5/4 سكنه آن داراي ريشه زبان هندو اروپايي و كمتر از 5/1 به ريشه هاي (ايفور ـ فنلاندي ـ ترك ـ التايي ـ باسك و … ) مي باشند.

4)    استفاده از لاتين بعنوان زبان مشترك علمي تا قرن 19.

5)    ساختار سياسي ـ اجتماعي گسترده و يكدست نظام مسلط فئوداليسم طي راستايي زماني 14 قرن.

6)    ساختار اجتماعي بر اساس طبقات اقتصادي.

7)    پاسداري و دفاع از جهاد و ارزشهاي مشترك فرهنگي و اجتماعي چون همياري و مشاركت مادي و معنوي در پيكارهاي طيبي ، مبارزه عليه پيشرفت نفوذ تاتارها ، تركان عثماني و مورها يا موريشهاي شمال آفريقا.

اين اشتراك فرهنگي كم و بيش تا آغاز عصر جديد در ميان جوامع اروپايي تجليات عيني و خارجي داشت. اما بدنبال تحولات مهمي چون سقوط امپراطوري بيزانس نهضت علمي و ادبي رنسانس ، كشف راههاي دريايي ، انقلاب صنعتي و بازرگاني ، رفرماسيون مذهبي يكپارچگي فرهنگي مورد بحث بتدريج مخدوش و دستخوش دگرگوني و پراكندگي گرديد.

بخصوص در طول قرن 17 و سيماي فرهنگي كم و بيش مشخص در اروپا ظاهر گرديد كه در ادامه آنها را مورد بحث قرار خواهيم داد.

 

سيماي نژادي و زباني اروپا (جغرافياي زباني ):

با آنكه اكثر اروپائيان سفيد پوست هستند اما ريشه زباني مشتركي ندارند ، بر اساس مطالعاتي كه طبق همبستگي ريشه هاي زباني بعمل آمده بيش از 5/4 اروپائيان از خانواده هندو اروپايي يا آريايي هستند و كمتر از 5/1 ديگر از خانواده هاي ديگر مي باشند كه هر يك از اين خانواده ها به شاخه هاي زباني زير تقسيم مي شوند.

الف) هند و اروپايي يا آريايي

1)    ژرمنها ـ (آلمانها ، اسكاتلندها ، انگليسيها ، هلنديها ، اسكانديناويها ، ايرلنديها ، فلمينگها ، اطريشيها).

2)    اسلاوها ـ (روسها ، اوكراينيها ، لهستانيها ، چكها ، اسلواكها ، صربها ، كرواتها ، بلغارها).

3)    روميها ـ ( فرانسويها ، اسپانيايها ، كاتالونيها ، پرتعاليها ، ايتاليا ، رومانيها ، بلژيكيها).

4)    گروههاي كوچكتر نظير ـ ( يونانيها ، آلبانيها‌، ليتوانيها ، سلتي ها).

ب) ايغور ـ فنلاندي

شامل زبانهاي فنلاندي ، كارلين ، استوني ، لاپ ، مجاري و نيز فنلاندي شرق بقيه روسيه اروپايي شامل:

(موردوينيان ـ يتاك ـ كوهي ـ زبان تركي كه بوسيله اقليتهاي روسيه اروپا صحبت مي شود ارتباط و نزديكي با خانواده ايغور ـ فنلاندي دارد).

ج) باسكهاي مقيم فرانسه و اسپانيا داراي زبان خاص و منحصر به فرد خود هستند كه يا هيچ يك از خانوارهاي زباني اشاره شده ارتباطي ندارد و در ميان زبانهاي شناخته شده دنيا تا حدودي به زبان گرجي مرتبط است.

د) ساير زبانها: زبان مردم مالت كه منشعب از خانواده زبان سامي است.

در دوره استعمار مهاجرين جديدي نيز به اروپا آمده اند از جمله.

1)    مهاجرين شمال آفريقا (الجزاير ، مراكش ، تونس ، كه 3 ميليون نفر آنها در فرانسه است).

2)    تركها كه مهمترين نيروي كار آلمان هستند و تعدادشان در المان 5/2 ميليون است.

3)    جمعيتهاي هند ، پاكستاني ، بنگلادشي ، شرق آفريقا و … كه انگليسي زبان هستند. در دوره هاي اخير عده زيادي از ايرانيها وارد ساختار داخلي اروپا شده اند براي آنها پديده اي نا مطلوب بوده است. بخصوص عده زيادي از ايرانيها در سوئد هستند. نكته قابل توجه در مورد جغرافياي زباني مورد بحث اين است كه اكثريت جوامع نسبت به دو شاخه زباني عمده يعني رومنها و ژرمنها در اروپاي غربي و مركزي قرار دارند و جوامع منتسب به شاخه اسلاو و ايغور فنلاندي در اروپاي شرقي جاي دارد. اين تفكيك زباني بعد از جنگ دوم جهاني در نتيجه اخراج و يا مهاجرت داوطلبانه 16 ميليون آلماني زبان از اروپاي شرقي و ساير جابجايهاي انساني ، صراحت بيشتري پيدا كرده است. قابل توجه آنكه جغرافياي نژادي اروپا مشابهت نزديك با توسعه جغرافياي مذهبي آن داشته است.

 

تقسيمات جغرافياي مذهبي

تا قبل از Reformation اكثر ملل بالكان و بعضي از جوامع اروپاي شرقي پيرو كليساي ارتدوكس قسطنطنيه يا روم شرقي بودند و كليه جوامع اروپاي غربي و مركزي تابع كليساي روم بودند. با شروع Reformation تمامي جوامع اروپاي غربي و مركزي به نحوي از انحاء در مظان تحولات و تطورات مذهبي مورد بحث قرار گرفتند.

حال آنكه اكثر جوامع اروپاي شرقي كم و بيش بركنار از چنين تحولات مذهبي بودند زيرا اكثر ملل اين منطقه كه زير سلطه امپراطوري عثماني و اطريش وسپس روسيه قرار داشتند. پايبندي به مذاهب سنتي را يك امر ضروري براي حفظ موجوديت فرهنگي و ملي خود در قبال سياستهاي همگون سازي فرهنگي از سوي امپراطوري هاي حاكم ميدانستند تمسك شديد يونانيها ، رومانيها ، بلغارها به كيش ارتدوكس نوعي مقاومت به منظور عدم استحاله در امپراطوري عثماني بود. به همين روال پايبندي عجيب مجارها ، لهستانيها به ايين كاتوليسم براي حفظ موجوديت خود در قبال برنامه هاي ژرمني كردن (Germanization) و روسي كردن (Russiazation) بود.

در مجارستان تا نيمه سوم قرن 19 زبان لاتين ، زبان الهي حكومت و دولت نيمه مستقل اين جامعه بود.

كاتوليسم در لهستان نقش محوري براي بقاي موجوديت ملي در دوران تقسيم اين كشور داشت.

بويژه در قبال برنامه روسي كردن تحميلي تزارها و حتي پس از استقرار رژيم سوسياليست در اين كشور .‌كاتوليسم نقش مهم خود را حفظ كرد.

رنسانس زمينه ساز اصلاح گر مذهب در اروپا شد ، در اصل رنسانس در بعد ادبي پيدا شد. به طوريكه احياي فرهنگي فراموش شده يونان و روم سرآغازي شد براي يك روند علمي عليه جموديت مذهبي اروپا اصلاً مذاهب با دو مقوله رابطه چنداني ندارند:

يكي فلسفه و ديگري علم

رنسانس 3 بعد پيدا كرد: يكي علمي ديگر فرهنگي سوم مذهبي.

نظام فئودالي به دليل منافع خود طرفدار وضع موجود بود. حال آنكه كشف راههاي دريايي باعث پيدايش طبقه نوخاسته بورژوازي ، بازرگان مسلك گرديد كه بناي مخالفت با فئودالها را گذاشت. انقلاب مذهبي نيز در راستاي منافع اين گروه انجام گرديد مذهب مسيحيت در غرب اروپا دچار انشقاق گرديد در حاليكه در اروپاي شرقي امپراطوريهاي موجود سعي در استحاله فرهنگي اقليتها داشتند و اين اقليتها با پايبندي به مذاهب خود در قبال اين استحاله مقاومت مي كنند.

از نظر مذهبي اروپا سه دوره را پشت سر گذاشته است:

1)    شمائيزم: (خدايان قدرت طبيعي)

اروپائيها و اكثراً هستند ـ اروپائي در اين دوره داراي مذهب Naturalism بودند كه مظهر آن را مي توان در يونان ديد و يا اسكانديناوي داراي خداوندان طبيعي بودند كه مظهر قدرت محسوب مي شوند. در مورد اينكه چرا نچراليسم در اروپا جايگاه خاصي پيدا كرد ، بحثي دامنه دار بين انديشمندان است ولي وضعيت جغرافيايي قاره در اين خصوص عمده اي داشته است.

2)    اشاعه مذهب ميترائيسم: كه در طول جنگهاي ايران و يونان و روم بوسيله ايرانيها به اروپا منتقل شد سربازان ايراني اين آيين را به روميها و آنها به ساير نقاط اروپا منتقل كردند و بخشهاي وسيعي از پرتغال ، اسپانيا ، انگلستان خلاصه بخش عظيمي از اروپا به ميترائيسم گراييدند. (اديان ايراني قبل از اسلام: زدر شتيزم ، مزدكيزم ، مانوئيزم ، ميترانيزم و … ) ميترا در آيين ايرانيها يكي جز فرشتگان جنگ و قدرت و يكي جز فرشتگان يا اشاسمندان حافظ صلح و قراردادها و گاهي جزئي از اهورا مزدا بود و خدا صد نقش عوض مي كرده است. در ايران نيز بعنوان مظهر نور و روشنايي و مهر بود است و ميترايي كه به اروپا رفت از اهورا مزدا متولد شد. دين ماني نيز در اروپا طرفداراني پيدا كرد.

3)    دوره مسيحيت: از وقتي كه در قرن 3 و 4 ميلادي كنسانتين مذهب مسيحيت را پذيرفت. اين دين در اروپا اشاعه يافت و مظاهري از ميترائيسم وارد مسيح شد. مثلاً شب يلدا شب تولد ميترا بود كه به مسيحيت منتقل شد.

ميترا از مادري باكره متولد شد و مسيح(ع) نيز از مريم باكره متولد شد. ميترا مظهر نور و روشنايي و نور و مهر بود كه روز خورشيد (Sunday) متولد شد و در مسيحيت روز مذهبي شد.

مسيحيت ( به شاخه ـ ارتدوكس روم ـ يوناني (كليساي قسطنطنيه) تقسيم مي شود اين تقسيم بندي زمان تقسيم امپراطوري روم به شرق و غرب انجام شد.

چون در مذهب ارتباط تنگاتنگي با قوميت داشت. حكومت كه تقسيم شد مذهب نيز تقسيم شد. بعد از قرن 19 پديده جديدي از آفريقا به آسيا وارد اروپا شد و آن اسلام بود. از يكطرف بقاياي نفوذ فرهنگي عثمانيها در بالكان مانند هرزگوينها ، تركهاي بلغاري ، آلبانيها ، به دين اسلام گرويدند و از سوي ديگر مهاجرين آفرياقيي ، آسيايي اسلام را از قرن 19 به بعد به اروپا منتقل كردند.

بطوريكه امروزه اسلام دومين دين بعد از مسيحيت در اروپا مي باشد. و اروپاييها از اين بابت چندان خشنود نيستندپس از اسلام آيين يهود و سپس بهائيت در اروپا تأهير خاص داشته است.

 

چهره هاي متفاوت اروپاي شرقي و غربي

گذشته از جغرافياي نژادي و مذهبي كه دو چهره كم و بيش متفاوت بين اروپاي غربي و شرقي بوجود آورده است. اين دو منطقه در قرون معاصر از لحاظ اقتصادي ، سياسي و اجتماعي نيز مواجه با دو روند نسبتاً متفاوت بوده اند. در حاليكه جوامع اروپاي در متن اثرات مستقيم رنسانس ، كشف راههاي دريايي . انقلاب بازرگاني و فراتر از آن انقلاب صنعتي بوده است ، جوامع اروپاي شرقي عمدتاً خارج از متن اصلي موضوع و حفظ تحت تأثير آثار جانبي تحولات مورد بحث قرار داشتند. به همين جهت رشد وحدت ملي و تمركز سياسي در اكثر كشورهاي اروپاي غربي ناشي از همين تحولات بنيادي و زير بنايي بويژه ، تحولات اقتصادي فوق الاشاره بود. اما تمركز قدرت در امپراطوريهاي اطريش و روسيه تزاري به سبب ضرورتهاي ديگر ، بويژه نقش دفاعي آنها در مقابل تهاجمات شرق از جمله تاتارها و بخصوص نفوذ امپراطوري عثمان به سوي مركز اروپا بود.

تجمع ملل مختلف با سوابق تاريخي و فرهنگهاي متفاوت به دور محور دو امپراطوري مورد بحث در ابتداي امر صرفاً براي بقاي اجتماعي آنها بود. به همين جهت به پس از افول خطر تهاجمات از سوي شرق و جنوب شرقي اروپا ، ملل تحت سلطه تلاشي و مبارزات پي گيري را براي رهايي و كسب استقلال آغاز نمودند ، بهر حال اعتكاف اين جوامع به دور امپراطوريهاي اتريش و روسيه موجب تأخير و تعلل در رشد اجتماعي ، اقتصادي و سياسي و استقلال ملي آنها گرديد. و اين جوامع به عنوان پديده هاي اجتماعي ، سياسي عقب ـ مانده قدم به قرن بيستم گذاشتند.

پس تا اوائل قرن پانزدهم اروپا يك پديده ارگانيك منسجم و يك پارچه است. اما تحولاتي كه از قرن پانزدهم به بعد اتفاق افتاد باعث خدشه دار شدن اين انسجام و يكپارچگي شد كه در اين جا به اهم اين تحولات اشاراتي مي گردد.

بعد از سقوط بيزانس در سال 1453 توسط عثمانيها سلطه كليساي روم بر اروپا افزايش يافت و كليساي روم مانند موزاييكي فرهنگي سراسر اروپا را در بر گرفت.

عناصر تشكيل دهنده فرهنگ عبارتند از مذهب ، اخلاقيات ، هنر به معني وسيع كلمه ، فلسفه و روش زندگي ، همه اين عناصر در يك همبستگي تاريخي است كه شامل گذشته و حال و اميدهاي آينده مي شود. اروپا تقريباً تمام اين عناصر را داشت و به عنوان يك پديده ارگانيك فرهنگي متشكل مطرح بود.

از سوي ديگر ما در اروپا اهد يك نظام فئودالي هستيم كه در رأس آن امپراطوري مقدس روم و بعد پادشاهان درجه دوم و سپس فئودال نشينها و تيولداران و شواليه ها و … قرار داشتند ، اين هرم هرچه به رأس نزديكتر مي شد تشريفاتي تر بود و چون رأس هرم يعني امپراطوري مقدس قادر به تأمين امنيت سراسر اروپا نبود بنابراين عناصر پائين تر براي تأمين امنيت قدم پيش گذاشتند و لذا قدرتهاي كوچكتري پديد آمد كه اينها نياز به منابع مالي داشتند ، زمينها را به اينها واگذاشت تا همبستگي اينها با رأس هرم حفظ شود و امپراطوري در صدد اين بود كه هرچه بيشتر اين همبستگي مستحكم تر گردد. يكي از خطرات عمده اي كه امپراطوري روم را تهديد مي كرد امپراطوري عثماني بود كه در قرن 16 توانسته بود بخش اعظمي از بالكان را تصرف و تا مركز اروپا پيش رود. عثمانيها از يك رويداد فرصت طلبانه استفاده نموده و بزرگترين نيروي دريايي را در زمان سلطان سليم در مديترانه پديد آورند جريان بدين قرار بود كه دزدان دريايي در شمال الجزاير پايگاهي داشتند كه رئيس  آنها (خير الدين ريش قرمز) تبحر خاصي در دريانوردي داشت وي حاضر شد در قبال دريافت كمكهاي مالي در خدمت امپراطور عثماني در آيد و تبحر خود را به آنها واگذار كند و لذا قدرت دريايي عثماني بحدي فزوني گرفت كه توانست قدرت مشترك دريائي اتريش و اسپانيا را در 1535 ميلادي در مديترانه شكست داده و به مدت 50 سال مديترانه را در دست گيرد. اين خطر عثماني سبب شد تا اروپائيان بيشتر با هم متحد شوند ، از سوي ديگر بقاياي مسلمين در اسپانيا نيز خطري ملموس بودن البته قبلاً جنگهاي صليبي عامل تشكل دهنده اروپائيان بود اما از آنجا كه خطر عثمانيها ملموس تر بود اروپائيها را بيشتر به هم نزديك كرد چون در جنگهاي صليبي حالت تهاجمي نداشتند بلكه اروپائيان مهاجم بودند ، اما اينبار مسلمانهاي عثماني كه جنبه تهاجمي به درون اروپا را بخود گرفته بودند نقش بيشتري در همبستگي اروپائيان ايفا كردند و حتي جنبه جهادگرايانه نيز پيدا كردند. گرچه ظهور عثماني در ابتدا نقش منفي در جهت وحدت اروپا ايفا نمود.

مقاومت در مقابل مشركان بطوري كه براي دفاع از دين تمام پرنس نشينهاي اروپاي مركزي شركت داشتند ، از سوي ديگر رنسانس با تأكيد بر يك دانش علمي كه از طريق فرهنگ روم پيش در آمدش ايجاد شده بود اولين ضربه را به قدرت معنوي و مذهبي بدون چون و چراي كليسا وارد كرده بود و تا حدودي منوپولي Monopoy فرهنگي كليسا را خدشه دار شده بود كه كليسا از هر فرصتي براي جبران اين ضربه استفاده مي كرد.

از جمله اين فرصتها مقابله با خطر عثماني بود كه كليسا روي آن ما نور زيادي داشت رنسانس زمينه ساز اصلاح مذهب در اروپا شد. در اصل رنسانس بعدي ادبي داشت ، بطوريكه احياي فرهنگ فراموش شده يونان و روم سر آغازي شد براي يك روند علمي عليه جموديت مذهبي اروپا ، اصولاً مذاهب با دو مقوله رابطه چنداني نداشت يكي فلسفه و ديگري علم كه اين دو مقدمه از تبعات رنسانس به شمار مي رفتند. از سوي ديگر كشف راههاي دريايي بازتاب وسيعي را در اروپا ايجاد نمود البته تحقق اين امر نيز ظهور امپراطوري عثماني بود و طبقه جديد و نوخاسته اي پديد آورد كه ثمره آن انقلاب بازرگاني بود كه در نتيجه جهش اروپا به سوي دنياي خارج تحقق يافته بود و سبب پيدايش نظام استعماري گرديد. عنصر دريايي عنصر اقتصادي بود كه بعدها انگيزهاي ديگري نيز به آن افزوده گرديد. پس از سقوط بيزانس و تسلط عثماني بر بالكان و نيز مديترانه و خاورميانه و شمال آفريقا ، در راه تجارت شرق و غرب وقفه اي ايجاد شد. بطوريكه مثلاً تجارت ادويه براي تجار اروپايي بسيار پر سود بود و ادويه از اندونزي و هندوستان به سري لانكا كه انبار كالاهاي تجارتي بود منتقل و از آنجا به سواحل بحرالاحمر و خليج فارس منتقل و توسط تجار عرب و ايراني و حبشي به سواحل مديترانه حمل مي شد ، تجار ونيزي و ژنوي اينها را مي گرفتند و در اروپا توزيع مي كردند ، به دليل خصومت عثمانيها با اروپائيان به تسلط عثمانيها بر شمال آفريقا و خاورميانه جلو تجارت ادويه به اروپا را گرفتند.

ژنويها و ونيزيها كه داراي دانش بحري بودند و از سود سرشار تجارت ادويه محروم مانده بودند حاضر شدند دان خود را در اختيار پادشاهان قرار دهند. در اين زمان پرتغاليها و اسپانيايي ها كه نسبتاً از امپراطوري روم استقلال يافته وبدند از اين پيشنهادها استقبال كرده و از آنها كه با مسلمانها خصومت نيز داشتند. پادشاه پرتغال رئيس فرقه جهادگرايانه مسيحي نيز بود دريانوردان را براي يافتن راههاي جديد شرق تشويق كردند از جمله انگيزه هاي اروپائيان براي كشف راههاي جديد عبارتند از:

1)    دسترسي مستقيم به منشأ ادويه شرق

2)    خارج كردن تجارت از دست تجار و دلالان مسلمان

3)    تسويه حساب ديرينه با مسلمين

4)    اعاده رابطه با مسيحيان شرق كه قطع شده بود

5)    اشاعه مسيحيت

6)    تهديد جبهه پشت قدرت مسلمين (عثمانيها سرانجام با تلمورياز توانست از دماغه اميدنيك عبور كنند اما متوجه نشد كه وارد اقيانوس هند شده بعد از او واسكودوگاما از آنجا رد شد و خلاصه پرتغالي ها  توانستند آبراهاي خليج (تنگه هرمز) و باب المندب را در اختيار خود بگيرند.

اين طبقه نو خاسته (تجار) نيازمند قدرتي بودند كه بتوانند امنيت راههاي زميني اروپا را براي تسهيل فعاليت آنها برقرار نمايد و اين خواسته با سيستم فئودالي اروپا مانعه الجمع بود بنابراين ضرورت ايجاب مي كرد كه قدرت تمركز بيشتري پيدا كند بنابراين ما شاهد پيدايش (trritoyial states) هستيم. اما اين حركت نيز مورد رضايت كليسا نبود و كليسا و فئودالها طرفدار وضع موجود بودند بدين ترتيب كشاكش بين پادشاهان و كليسا ايجاد شد و سرانجام اين كشاكش رفرم مذهب بود كه هم جامعه اروپائي و هم پادشاهان و هم بورژوارها طالب آن بودند بنابراين ، انقلاب مذهبي در راستاي منافع اين گروهها انجام شد و انقلاب مذهبي ( پس از رنسانس ، كشف راههاي دريايي و انقلاب بازرگاني) رويداد چهارمي بود كه زمينه ساز دگرگونيهاي سياسي بعدي اروپا شد از نتايج ملموس انقلاب مذهبي انشقاق در مسيحيت بود. مسئوليت سلاطين براي حمايت از مذاهب منشق شده ، باعث پيدايش دولتهاي ملي شد كه در كنگره 1648م استقلال كشورهاي كوچك جدا شده از امپراطوري با مركزيت كليسا به رسميت شناخته شد. اين دولتها عملاً پس از انقلاب كبير فرانسه بنيان اساسي خود را پيدا نمودند پس از كنگره وستفالي قدرتهاي اسپانيا ، پرتغال ، انگليس ، سوئد ، اتريش ، پروس ، لهستان ،‌روسيه و بعدها هلند رسميت يافتند يكپارچگي اروپا در مظان مخدوش واقع شد چرا كه جنگها و تلاطمات عمده اي دامنگير اروپا شد ، از جمله درگيرهاي دو قدرت استعماري اسپانيا و پرتغال ، انگليس ، جنگهاي 7 ساله استعماري انگليس و فرانسه و از همه مهمتر انقلاب كبير فرانسه به دليل اينكه اسپانيائيها و پرتغالي ها در كشف راههاي جديد تقدم داشتند اختلافاتي بر سر مستعمرات پيدا كردند از جمله تعدادي از كشتيهاي پرتغالي توسط طوفان به سواحل برزيل برده شده بود و اين بدست آنها افتاد در حاليكه قبلاً اسپانيائيها ، آمريكا را در اختيار گرفته بودند و قادر به تحمل پرتغاليها در برزيل نبودند نزديك بود كه جنگي بين آنها در گيرد كه با ميانجيگري پاپ گريگوري متصرفات بين اسپانيا و پرتغالي ها تقسيم شد ، تمام آمريكا به اسپانيا داده شد ، بجز برزيل و پرتغاليها بر برزيل و آسياي جنوبي شرقي تسلط يافتند در قبال برزيل توافق شد اسپانيا سرزمين هلند را اشغال نمايند در آن زمان هلند به عنوان مركز تجارت اروپا در آمده بود و مركز بانكداري و لندن كوچ نمودند كه تا آن زمان بندري كوچك بود پس از ورود هلنديها به لندن اين قرارداد و انگليس تبديل به پك قدرت دريايي عمده شد كه بدنبال نبرد آرما را قدرت بحريه انگلستان موفق شد اسپانيا را شكست دهد قدرت اسپانيا رو به افول گذاشت و هلند بعداً استقلال پيدا كرد و هلنديها و انگليسيها با مطرح كردن نظريه متشكل قبلي تبديل به اروپاي داراي قدرتهاي متعددي گرديد و اين برخوردها ضرورت ايجاد موازنه قوا را مطرح مي كند. بنابراين تا قرن 15م اروپا يك پديده ارگانيك منسجم و يكپارچه بود از قرن 15 تا اواسط قرن 20 دوران پراكندگي و تشتت اروپائيان است در طول اين مدت انديشمنداني مانند كانت و دانته و ديگران انديشه وحدت اروپا را منعكس مي نمودند.

 

تفكر وحدت و يكپارچگي اروپا قبل از جنگ دوم جهاني

اما با توجه به تحولاتي كه مورد توجه قرار گرفت مي توان ادعا نمود آنچه كه دباره وحدت و يكپارچگي فرهنگي اروپا مطرح مي شد ، پيش از آنكه در واقعيتهاي خارجي عينيت داشته باشد ، در پندارها و آرمانهاي انديشمندان فرهيختگان و نخبگان اجتماعي ظاهر مي شده است. طرح اين مطلب مبتني بر دو برداشت مبالغه آميز تاريخي و فلسفي يا ايدئولوژيكي در رابطه با اروپا و مردم آن بوده است.

البته ساختار جغرافيايي نيز به تقويت پيداي انديشه كمك كرده است. چرا كه حالت شبه جزيره اي اروپا و وجود رودهاي پرآبي مانند دانوب ، راين و … كه اكثراً قابل كشتي راني هستند و درياچه هاي متعدد ، عدم وجود صحراها به دليل آب و هواي معتدلي كه وجود داشت و ني عدم وجود كوههاي سر به فلك كشيده صعب العبور و ساير موانع جغرافيايي كه بتواند باعث جدائي ملل اروپا از هم شود باعث گرديد تا انديشه وحدت اروپا همواره در ذهن اروپائيان باقي بماند زيرا اين شرايط جغرافياي باعث مي شد تا رويدادهاي يك سوي اروپا بر ساير قسمتهاي اروپا تأثير سريعي داشته باشد. (چيزي كه در مورد آسيا و آفريقا مصداق ندارد) و اروپائيان بيشتر با يكديگر احساس همبستگي نمايند. از نقطه نظر تاريخي مدعيان اين فكر غالباً استناد به ميراث فرهنگي مشترك منبعث از تمدن يونان و روم و مسيحيت ، بويژه دوران سلطه مذهب و فرهنگي كليساي روم بر اروپاي قرون وسطي و هم چنين دوران هزارساله امپراطوري مقدس روم و نيز شتركات فرهنگي اروپائيان مي نمودند ، از لحاظ فلسفي و ايدئولوژ توجه مي كردند و بخصوص از اواسط قرن 18 اثر پذيري فزآينده اي در روندهاي سياسي و اجتماعي اين قاره داشتند و موجب نهضتهاي براي استقرار نظام سياسي واحد اروپا شدند. اين نهضتها با تمام اثرات مثبتي كه بر حيات سياسي جوامع اروپايي و بين المللي داشتند معهذا به دليل آنكه با واقعيتهاي خارجي پيوند منطقي و ملموس نداشتند ، غالباً با ناكامي و نافرجامي روبرو شدند. در اين رابطه مي توان از نهضت (Cosmopolitanism) (جهان وطني) اروپا مستتر در انقلاب فرانسه نام برد كه بعدها تحت اشاع جنبشهاي وحدت ملي و نيز روند بناپارتيسم قرار گرفت و تصميمات كنگره وين 1814 كه سركوبي بسياري از نهضتها و پيدايش دولتهاي جديد را به دنبال داشت.

 

جهان وطني Cosmopolitanism:

اصول اين نهضت كه ملهم از حقوق طبيعي و اصالت حقوق و آزاديهاي فردي بود ، قوياً در انقلاب فرانسه تجلي داشت در اين راستا تحقق اصول واحدي چون آزادي ، برابري و برادري در بين مردم اروپا و استقرار نظمي را بر اساس حاكميت مردم بر اين قراه تجويز و تبليغ مي كرد.

در رابطه با حصول اهداف مورد بحث القاي فئوداليسم ، نفي آيين اريستوكراسي ، مبارزه با قدرتهاي ديكتاتوري و بالاخره آزادي ملل تحت سلطه اروپا و روي كار آمدن بوروازي و پايان دادن به بقاياي سلطه مذهب ، مبارزه با قدرتهاي ديكتاتوري از جمله اقدامات اوليه قلمداد شده بود كه در خلال انقلاب فرانسه تحقق يافت و اهداف اين نهضت كه در ابتداي امر مورد استقبال اكثر انديشمندان ، فرهيختگان و نو آوران اروپا و ملل تحت سلطه اين قاره بود ، با ظهور ناپلئون و مطرح شدن آيين بناپاتيسم (Bnapartism) به تدريج درخشش و نويد بخش خود را از دست داد و بالاخره با استقرار طرح امپراطوري معظم اروپا ( the yrand empire of europe ) از سوي ناپلئون ديگر جايي براي آرمان جهان وطني اروپا باقي نماند. بنابراين بناپارتيسم بيش از آنچه كه منتهي به تحقق اهداف كوزموپوليتاليسم مورد نظر انقلاب فرانسه شود ، موجب رشد و توقويت ناسيوناليسم در اروپا شد كه با آرمان جهان وطني در تضاد بود. از جمله تجليات ناسيوناليسم ، وحدت آلمان و ايتاليا و استقلال بلژيك و يونان و ملتهاي تحت سلطه امپراطوري عثماني بود كه بعدها برخورد قدرتهاي اروپايي را تشديد كرد و زمينه ساز دو جنگ جهاني گرديد.

گرچه آخرين تجليات آرمان جهان وطني اروپا تا حدودي در انقلابات 1830 و 1848 فرانسه مشهود بود ، ليكن اين آرمان نا فرجام قبلاً جاي خود را به نهضتهاي اجتماعي ديگر چون ليبراليسم (Liberalism) و ناسيوناليسم (Nationalism) و سوسياليسم (Socialism) واگذار كرده بود ، ليبراليستها كه در نيمه قرن 19 خواهان يك نظام اروپايي بر اساس دموكراسي پارلمانتاريسم رفرمهاي اقتصادي و اجتماعي بودند. در نيمه دوم قرن 19 با ناسيوناليستها التقاط و الفت بيشتري پيدا كردند.

بويژه بعد از ظهور ماركسيسم و اجراي برنامه هاي مترقي اجتماعي و اقتصادي چون بيمه هاي اجتماعي و غيره با ناسيوناليستها داراي اهداف مشتركي شدند.

از طرف ديگر انترناسيونال سوسياليستها يا سوسياليستهاي بين الملل در نيمه دوم قرن 19 فاقد برنامه هاي اقتصادي و سياسي سيستماتيك جامع براي اروپا بودند و به منظور دسيابي به چنين مقصودي غالباً باگروههاي افراطي و انقلابي ديگر مانند آنارشيستها و سوسياليستهاي آرمانگرا نوعي ديالوگ و گاهي نيز به تبادل فركي ، داشتند . بخصوص در چارچوب بين المللي طرحهاي اوليه خود را در رابطه با آينده اروپا مطرح نمود. اما در آواخر نيمه دوم اين قرن 19 ، ماركسيستها تفوق و برتري چشم گيري در رابطه با ساير گروههاي سوسياليست بدست آوردند . بويژه پس از احراز رهبري در انترناسيونال سوم موفق شدند برنامه هاي سيستماتيك و جامع در خصوص آينده اروپا ارائه نمايند. در اين راستا استقرار نظام ديكتاتوري پرولتاريا در اروپا به عنوان رويدادي معتدل ، واقعي و غير قابل اجتناب در روند ديالكتيكي و جبري تاريخ قلمداد گرديد ، به همين جهت همبستگي و وحدت بين كارگران اروپا امري ضروري براي نيل به اين مقصود تشخيص داده شد.

به عبارت ديگر استقرار نظام سوسياليست كارگري در اروپا به عنوان يك پديده ضروري تاريخي براي نيل به سوسياليزم جهاني تلقي گرديد. اما از آنجائيكه ناسيوناليسم روند مسلط و حاكم بر روابطه بين كشورهاي اروپايي بوده ماركسيستها ناچار شدند در رويارويي با مسائل جدي روز اروپا تصويب بودجه هاي تسليحاتي و جنگي مواضع قاطعتري با سياستهاي هيأت حاكمه وقت اتخاذ نمايند و در نتيجه يايبندي به اصول ايدئولوژيكي امري مشكل بنظر مي رسيد. . به همين جهت غير از معدودي اكثريت نمايندگان سوسيال دموكرات و سوسياليست در پارلمانهاي اروپا به بودجه هاي تسليحاتي و جنگي و مسائل مربوط به آن رأي موافق دادند همين امر موجب پراكندگي و چند دستگي در جبهه متحد ماركسيستهاي اروپا و بين الملل دوم ، بويژه سوسيال دموكرات آلمان گرديد . با اينكه وقوع جنگ بين الملل اول موئيد اين حقيقت بود كه ناسيووناليسم روند مسلط و حاكم بر روابطه بين الملل است . معذلك اثر كاتاليستي عميق بر جامعه بعد از جنگ اروپا داشت ، چنانكه در دهه اول بعد از جنگ دو نهضت فكري و سياسي متفاوت در رابطه با استقرار نظامي سياسي نوين در اروپا ظاهر گرديد.

1-  رهبران انقلاب اكتبر 1917 كه مي پنداشتند انقلاب مورد بحث جرقه اي براي اشتعال انقلاب كارگري اروپا بويژه آلمان مي باشد ، استقرار نظام سوسياليستي را در اروپا تقريب الوقوع دانسته و در جهت تحقق اين مقصود ، در سالهاي اول انقلاب ، كشش ها و كوششهاي بعمل آوردند ، لكن پس از مواجه با مشكلات داخلي و خارجي و شكست انقلابهاي كارگري در آلمان ، اتريش و مجارستان به ناچار مجبور به عقب نشيني ظاهراً تاكتيكي شدند. اما در عمل استقرار سياست نوين اقتصادي و فراتر از آن داكترين سوسياليست در يك كشور چيزي جز تغيير موضع استراتژيكي نبود و در نتيجه آرمان و اهداف انترناسيوناليسم در خدمت منافع و مصالح اتحاد جماهير شوروي تنها كشور سوسياليست وقت در آ,د و اين كشورنيز تابع منطق و نظام بين المللي روز گرديد .

2-  مقارن همين احوال بعضي از انديشمندان و سياستمداران اروپا كه از افراط در روند ناسيوناليسم و اثرات آن بر جامعه نگران شده بودند ( صدمات گسترده اي كه جنگ جهاني اول بدنبال داشت سبب شد تا شخصيتهاي چون كاسرجي به كفر وحدت اروپا بيفتند) درصدد استقرار نظام سياسي نوين براي اروپا بر آمدند ، در اين زمينه ( لوسين رومير در سال 1926 نوشت انديشمندان و روشنفكران مدت مديدي است بجاي گسترش و اعتلاي آرمان تمدن و انسانيت پيرامون مفاهيم كشور و ملت معتكف شده اند و بر اين روال اروپا خطري براي خودش است .

فراتر از آن به اهتمام كنت كود كلرجي در سال 1924 اتحاد اروپا ( پان اروپائيزم ) تأسيس گرديد و تلاش پي گيري براي جلب همكاري نخبگان و سياستمداران روز اروپا جهت تأمين وحدت اروپا بعمل آمد كه همكاري شخصيت سياسي چون بريان وزير خارجه وقت  فرانسه بهاين جمعيت اعتبار و اهميت بيشتري بخشيد .

(فرانسه به خاطره ترس شديدي كه از احياي ميليتاريسم آلمان داشت اين نظر را پذيرفت ) بريان در سپتامبر 1929 طي ن=طقي در جامعه ملل اشعار داشت ( من بر اين باورم ميان مردمي كه در يك م حدوده جغرافيايي خاص مجتمع هستند‌. مانند مردم اروپا نوعي رابطه فدراليستي  بايستي بوجود بيايد . ) .

در جهت تحقق اين مقصود نامبرده در اول مه 1930 بنام دولت فرانسه تذكره اي در خصوص تأسيس يك سازمان همكاري اروپا ( مركب از مجمع عمومي ،‌كميته سياسي ، شوراي اجرائي و سياسي دائمي و يك دبيرخانه ) براي روساي كشورهاي اروپائي فرستاد بااينكه سازمان اروپائي مورد بحث ناظر به استقرار رابطه فدراليستي ، معذالك با استقبال چندان روبرو نشد. بويژه انگلستان از ورود به چنين سازماني قويا ابا داشت و ترجيح مي داد همكاري بين كشورهاي اروپائي در چارچوب جامعه ملل آنچنانكه در ميثاق جامعه ملل پيش بيني شده بود انجام گيرد . در رابطه با پيشنهاد بريان ، وينستون چرچيل كه در آن هنگام مسئوليت دولتي نداشت طي مقاله اي تحت عنوان (كشورهاي متحده اروپا ) در مجله نشوت (ا گر چه شخصاً با تشكيل فداسيون اروپا نظر مساعد دارم لكن با توجه به مناسبات خاص انگلستان با كشورهاي مشترك المنافع با ورود آن به فدراسيون اروپائي مورد بحث قويا مخالفم ، زيرا ما با اروپا هستيم ولي جزئي از آن نيستيم . اما علاقمند با همكاري با اروپائيم ولي مايل نيستيم تحت لواي قدراليسم اروپا قرار گيريم.)

مسئله وحدت اروپا تا اوايل دهه 1930 قويا در محافل سياسي اروپا مطرح بود . بعد از مرگ بريان و بحران مالي و اقتصادي جهاني وروي كار آمدن «نازيها » در آلمان اهميت و الويت خود را از دست داد و تحت الشعاع مشكلات و حوادث بعدي قرار گرفت.

كمي بعد از اين تاريخ ، آرمان وحدت اروپا از سوي «نازيهاي » آلمان در چهارچوبه « همبستگي نژادي » مجدداً مطرح گرديد. در اين رابطه هيتلر مكرراً تأكيد مي نمود كه او يك اروپا ئي است . آرمان وحدت اروپا براساس يك نظام ديكتاتوري تحميلي برهبري آلمان اجبار الابازتاب مساعدي در اروپا نداشت . همانگونه امپراطوري اروپائي ناپلئوني آرمان جهان وطني اروپاي انقلاب فرانسه را بر باد داد و موجب رشد و تقويت ناسيوناليسم گرديد.

تلاش هيتلر براي استقرار يك نظام سياسي واحد بر اروپا تحت رهبري آلمان نيز سبب اكثر كشورهاي اروپا عليه سلطه آلمان بر اروپا گرديد.

اگر چه طرح وحدت اروپا تحت سلطه يك كشور با شكست روبرو گرديد ، لكن آرمان وحدت اروپا از بين نرفت و بعد ازجنگ بين الملل دوم بشكل ديگر  تحت شرايطي متفاوت مجدداً احيا گرديد.

 

اثرات جنگ جهاني اول بروحدت اروپا

جنگ جهاني اول و قراردادهاي پس از آن از ابعاد مختلف تغييراتي در اروپا ايجاد كرد و روند وحدت اروپا را به تأخير انداخت .

1)    تغييرات نظامي : سيستم موازنه قوا به گل نشست ،‌قدرتهاي مركزي اروپا به دليل شكست سيستم خارج شدند امپراطوري اتريش و مجار تجزيه شد (چكسلواكي ، مجارستان ، اتريش ) . آلمان به دليل محدوديت تحميلي از سيستم خارج شد روسيه بخاطر انقلاب كمونيستي طرد شد و فقط ماند انگلستان و فرانسه انگليس مايل نبود خود را در تحولات آينه مداخله نمايد (‌بخاطر مستعمراتش )‌فقط فرانسه قصد داشت نقش مهمتري در اروپا ايفا كند . آمريكا نيز پس از جنگ به سياست Isolation  برگشت .

2)    تغييرات سياسي :‌يكي از اصول مهم قراردادهاي پس از جنگ اصل SCLF determination  يا تعيين سرنوشت ملتها بود كه در 14 اصول ويلسون مطرح شده بود و هم شعار دولتهاي متفق در جنگ بود كه اهداف آن نبردهاي مخالف در داخل اراضي امپراطوري اتريش عثماني بود . اما اين اصل محدود شد به بعضي جوامع اروپايي مانند لهستان ، مجارستان ، فنلاند و جوامع از آفريقايي و آسيايي مستحق اجراي اين اصل نبودند حتي در خود اروپا نيز اين اصل مدتي انجام شد. و بسياري از ملتهاي علي رغم ميل خود به بعضي ملحق شدند عنصر ديگري كه در روابط بين الملل معرفي شد استعمار از طريق قيموميت بود كه موجب قراردادهاي ديگري بين انگلس و فرانسه و ايتاليا قرار بود ارائه شود . و اين سومين گام در جهت استعمار زدايي بود.

3)    تغييرات تكنولوژي و علمي : بخاطر نيازهاي طول جنگ ، مهمترين تحولات در اين زمينه صورت گرفت براي اولين بار از نيروي هوائي استفاده شده كه ديوار و مرزها را خنثي كرد ، براي اولين بار سلاحهاي شيميايي و كشتار جمعي بكار گرفته شد و سلاحهاي بيولوژيكي بكار گرفته شد روسها تانك را اختراع كردند ، آلمانها نيروي زرهي را وارد ميدان كردند كه سواره نظام را از ميدان خارج كردند . تحولات علمي تكنولوژي زمينه ساز تحولات جديد در صحنه بين الملل شد .

4)    تغييرات ايدوئولوژيكي :‌مهمترين حادثه طول جنگ انقلاب كمونيستي روسيه و ظهور نظام سوسياليستي در اين كشور بود . و بعد از جنگ جهان بر دو ايدوئولوژي متضاد تقسيم شد پس از جنگ دولتهاي جهان بر دو گروه تقسيم شد .

1-  طرفداران وضع موجود (Statusquo)  دول فاتحي كه از نظر سياست اقتصادي امتيازاتي را بدست آورده بودند . فرانسه ، آمريكا ، انگليس ، ژاپن كشورهاي جديد استقلال مانند لهستاني ،‌چكسلواكي ، يوگسلاوي ، روماني ، كشورهاي بالتيك ، فنلاند ، كشورهاي اسكانديناوي.

2-  كشورهاي ناراضي (Revisionists)  كه خواهان تجديد نظر در نظم و نسق موجود بودند از جمله اينها ،دول شكست خورده نظير آلمان كه تحميلات سنگيني را پذيرفته بود . و بعضي از ملل آلماني زبان بر خلاف اصل تغيير سرنوشت از آلمان جدا شده بود اتريش كه از حالت امپراطوري در آمده بود و به كشور كوچكي تبديل شده بود ، روسيه كه بعد از انقلاب مورد نوعي تجاوز قدرتهاي بزرگ قرار گرفته بود و در كنفرانسهاي پس از جنگ اين كشور را دخالت نداده بودند و قسمتهائي از سرزمين روسيه را نيز جدا كرده بودند و لنين نظم بعد از جنگ را نظمي امپرياليستي عليه دولت روسيه تلقي مي كرد ايتاليا كه قرار بود براساس توافقات سري قسمتهائي از بالكان و اتريش را دريافت كند كه نكرد .

مجارستان كه تحميلاتي را پذيرفته بود . تركيه كه قسمتي از سرزمينش به عراق ملحق شده بود ( م موصل ) و ايران و چين كه در طول كنفرانسها به درخواستهايشان التفاتي نشده بود.

 

اقدامات فرانسه براي حفظ وضع موجود :‌

بعد از جنگ كه روابط بين الملل بايستي بر اصل همزيستي مسالمت آميز شكل گيرد اما پس از جنگ اول جهاني اين روابط به طور بالقوه براساس تضاد شكل گرفت بديهي بود كه چنين وضعي نمي توانست پايدار بماند هدف فاتحين جلوگيري از هر گونه تغيير مخصوصاً نسبت به آلمان بود فرانسه در اين ميان تلاشهاي وسيعي نمود 1 – سعي كرد آلمان را از نظر مالي ،‌اقتصادي و نظامي شديداً پائين نگه دارد . 132 ميليارد فرانك خسارت بر آلمان تحميل كرد و معادن ذغال سنگ آلمان را اشغال كرد . 2-. از نظر نظامي منطقه راين لند را تصرف كرد و آلمان تا حدود km50 مشرق رود حق تأسيس پايگاه نظامي نداشت نيروي نظامي آلمان به 000/100 نفر تقليل يافت و از نيروهاي هوائي محروم ماند 3- فرانسه سعي كرد قراردادهاي همكاري نظمي با انگليس و آمريكا امضا كند امريكا تحت فشار جمهوري خواهان به اين قضيه تن نداد و انگليس هم زير بار نرفت ولي قول داد اگر فرانسه مورد تجاوز قرار گيرد به كمك آن بشتابد 4- فرانسه قرار دادهاي همكاري متقابل با كشورهاي اطراف آلمان را امضاء‌كرد تا اولاً آلمان را منزوي كندثانياً اين كشور در محاصره نظامي سياسي قرار دهد ثالثاً رابطه آلمان با شوروي را قطع كند . اين قرارداد ها عبارت بود از با بلژيك لهستان ، چكسلواكي ( اتفاق كوچكي از چكسلواكي ، يوگسلاوي ، روماني ، بلژيك )  فرانسه علاوه بر آلمان تصور داشت كه با اين قراردادها يك كمربند بهداشتي براي جلوگيري از نفوذ كمونيزم به داخل اروپا تشكيل دهد .

5- فرانسه سعي كرد از طريق جامعه ملل براي حفظ صلح و امنيت مكانيزمي بوجود آورد شوراي جامعه بايد داراي ارتش مقتدر باشد اما انگليس و آمريكا با اين طرح مخالفت كردند اين تلاشهاي فرانسه با موانعي برخورد كرد از جمله 1- بازار اروپا براي آمريكا اهميت شديدي داشت بخصوص كه اروپا بدنبال خسارات جنگ نياز شديد به سرمايه هاي امريكا داشت و سرمايه داران آمريكا شديداً راغب به سرمايه گذاري بودند آلمان از نظر اقتصادي براي آمريكا اهميت داشت 2-انگليس كه نقش موازانه دهنده در اروپا داشت و با ظهور هر قدرت مسلطي در اروپا مخالف بود توسعه قدرت فرانسه براي انگليس غير قابل توجيه بود بايد آلمان در موازنه جديد ايفاي نقش مي كرد 3- خطر كمونيزم جدي بود و تنها كشوري كه مي توانست در مقابل كمنيزم قرار گيرد آلمان بود . از سوي ديگر آلمانيها ازشرايط رقابتي حد اكثر بهره برداري را انجام دادند و سعي كردند از طريق شوروي كه با غربيها بد بود راه فراري پيدا كنند و هر دو كشور نيز شرايط مشابهي داشتند روسها به تكنولوژي آلمانها و آلمان ها به همكاري روسها نياز داشتند در كنفرانس قراردادهاي اقتصادي بين دو كشور امضا شد كه همكاريهاي نظامي دو كشور را به دنبال داشت اوضاع و خيم اقتصادي ناشي از بحران اقتصادي انتقادات از سوي جمهوري و ايمار را افزايش داد و زمينه ظهور نازي ها را فراهم كرد و هيتلر در راس قدرت قرا رگرفت اقدامات هيتلر 1- رفع مشكلات اقتصادي با سرمايه هاي انگليس و آمريكا 2- احياي صنايع نظامي 3- باز پس گيري منطقه راينلند 4- طرح اتحاد با اتريش و سرانجام كودتا و اتحاد 5- باز پس گيري سورت كه چهار ميليون آلماني داشت از چكسلواكي . انگليس بخاطر مشكلاتي مي خواست سياست ترضي خاطرآلمان را اجرا كند . 6- قرار داد با شوروي و تقسيم اروپاي شرقي 7- حمله به لهستان و شروع جنگ جهاني دوم .

 

چشم انداز دنياي پس از جنگ دوم

جنگ جهاني دوم تحولات و دگر گونيهائي در جهان پديد آورد كه بها زعان بسياري از صاحبنظران در طول 500 سال قبل از آن بي سابقه بود بطوري كه تعادل قدرت در جهان بعد از جنگ با قبل از جنگ كاملاً متفاوت گرديد قدرتهاي بزرگي همچون فرانسه و ايتاليا ديگر مطرح نمودند آلمان كه روزي سوداي سروري بر اروپا را در سر داشت و نيز ژاپن كه مي خواست بر جنوب شرقي آسيا و اقيانوس آرام آقائي و سروري كند ساقط گرديده بودند قدرت بريتانيا عليرغم وجود چرچيل رو به افول بود و همان طور كه در قرون 18 و 19 پيش بيني مي شد بالاخره جهان دو قطبي پا به عرصه وجود گزارد و چنين به نظر مي رسيد كه فقط ايالات متحده و اتحاد جماهير شوروي به حساب مي آمدند كه از اين دو آمريكا بر شوروي برتري داشت . قدرت ايالات متحده در 1945 بيسابقه بود .

روسها به عنوان قدرت مطرح ديگر موفق شده بودند در طول جنگ 516 لشگر آلماني را منهدم كنند 10 ميليون از نيروهاي متحدين را به هلاكت برسانند در شمال فنلاند در مركز لهستان و در جنوب بسار ابي و روماني را اشغال كنند و كشورهاي بالتيك را مجدداً به خاك خود منظم نمايند و اروپاي شرقي را تصرف و تا مركز اروپا پيش روي كنند و از سوي ديگر كره شمالي ، منچوري و ساخالين و جزاير كوريل را در شرق تصرف نمايند گرچه توسعه نفوذ شوروي بسيار مهم بنظر مي رسيد ولي زير بناي آن در نتيجه جنگ شديداً آسيب ديده بود ( بر عكس آمريكا ) تلفات انساني روسيه وحشتناك بود 5/7 ميليون نظ

برچسب ها : ,

مطالب مرتبط
بخش نظرات اين مطلب
آخرين نظرات ثبت شده براي اين مطلب را در زير مي بينيد: براي ديدن نظرات بيشتر اين پست روي شماره صفحه مورد نظر در زير کليک کنيد:
بخش نظرات براي پاسخ به سوالات و يا اظهار نظرات و حمايت هاي شما در مورد مطلب جاري است.
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نيز نظري براي اين مطلب ارسال نماييد:
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: